نتایج جستجو برای عبارت :

۴۰۸. من مث آقاگل نیستم که بیام بگم برید فلان کتابو بخونید!!

نمیدونم کتاب چهار اثر فلورانس اسکاول شین رو خوندین یا نه؟ من بارها و بارها از این طرف و اون طرف اسمشو شنیده بودم..توی کتاب فروشی ها دیده بودمش ولی هیچ وقت راغب نبودم برم سمت این کتاب!! اصنم نمیدونستم این کتاب راجع به چی هست و همینطوری احساس میکردم کتاب جذابی نیست!! خلاصه حدود سه هفته پیش که رفته بودم توی یه کتاب فروشی قدم میزدم برای خودم و قصد خرید کتاب هم نداشتم، چشمم خورد به این کتاب! قیمتش هم خب کم نبود...کتابو باز کردم..مقدمشو خوندم به نظر جال
۱) وقتی خوابگاه بودم کلی غصه میخوردم الان خونه بودم فلان کتابو فلان مقاله رو میشینم با آرامش بدون جواب دادن به بقیه می خونم الان که اومدم خونه همش فکرم درگیره رفتن به دانشگاه و پایان نامه اس کلا از وقتی که پام به خوابگاه باز شده هیچوقت نتونستم اونجور که دوست دارم درس بخونم. 
۲) به توصیه ی دوستم سمیه یک کتاب جدید رو خوندم به اسم تحلیل رفتار متقابل کتاب فوق العاده خوبه اما در کنارش حتما باید از روانشناس هم کمک گرفت چون متن کتاب یه جاهایی خیلی تخ
.به ما زنا یاد دادنفلان جور لباس نپوشیم،فلان حرف رو نزنیم،فلان آرایش رو نکنیم،فلان شوخی رو نکنیم،فلان جور راه نریم،فلان ساعت بیرون نباشیم،با فلان ادما نگردیم،فلان طرح و مدل رو رو بدنمون اجرا نکنیم،فلان شغل رو انتخاب نکنیم،برای اینکه #فکر_نکنن_ما_از_اوناشیمبه مردامون یاد دادن اگر یه زنی،فلان جور لباس پوشید،فلان جور خندید،فلان ساعت بیرون بود،فلان جور آرایش کرد،فلان جور حرف زد،با فلانی دوست بود،فلان شغل رو انتخاب کرد،#دلش_میخواد و #از_اون
در ادامه عنوان... آره من نمیام بگم برید فلان کتابو بخونید، که شمام نرید بخونید! من هی میام هر چی خوندم براتون تعریف میکنم! بسکه خوبم! ^__* :))))
میگه کهههه دیدید وقتی یه ماشین جدید میخرید یهو انگار تعداد اون ماشین تو خیابون زیاد میشه؟ (البته تجربه شخصی من اینه که وقتی یه مانتو میخرم یهو همه میرن همونو میخرن!!) ... اما مساله اینجاست که تعدادشون زیاد نمیشه، بلکه فقط توجه مغز شما به اون مدل ماشین بیشتر از قبل جلب میشه.
مغز روزانه میلیاردها بایت اطلاعات
با تو بزرگ شدم و با تو خندیدنِ قهقهه‌وار رو یاد گرفتم. من حتی ریسه رفتن با بی‌مزه‌ترین مزه‌پرونی‌هاتم دوست داشتم. حتی وقتی با لهجه‌ی قشنگ شمالیت می‌گفتی ۱۸ سالته، باور می‌کردم. برادرم به سادگیِ من می‌خندید. می‌گفت داره شوخی می‌کنه. اما باور کن من باور می‌کردم که ۱۸ سالته. اما می‌دونی غمگین‌تر از این که خودم حالا ۱۸ رو رد کردم، چیه؟اینه که سخت باور می‌کنم. خب...مثلا وقتی شبکه خبر می‌گه اوضاع درست می‌شه، باور نمی‌کنم. وقتی فلان مسئول
با تو بزرگ شدم و با تو خندیدنِ قهقهه‌وار رو یاد گرفتم. من حتی ریسه رفتن با بی‌مزه‌ترین مزه‌پرونی‌هاتم دوست داشتم. حتی وقتی با لهجه‌ی قشنگ شمالیت می‌گفتی ۱۸ سالته، باور می‌کردم. برادرم به سادگیِ من می‌خندید. می‌گفت داره شوخی می‌کنه. اما باور کن من باور می‌کردم که ۱۸ سالته. اما می‌دونی غمگین‌تر از این که خودم حالا ۱۸ رو رد کردم، چیه؟اینه که سخت باور می‌کنم. خب...مثلا وقتی شبکه خبر می‌گه اوضاع درست می‌شه، باور نمی‌کنم. وقتی فلان مسئول
کتابو تمومش کردم و الان حال عجیبی دارم!
یه مردِ عجیبِ!خوندنش شنیدنش خسته کننده نیست!قرار بود این هفته 5شنبه یعنی امروز بریم مزارشهدا،بریم پیش ابراهیم هادی ولی نشد،بهتر که نشد چون نصف کتابو نخونده بودم،امروز این کتابو تموم کردم و الان دلتنگش هستم بیشتر از همیشه، مشتاق دیدارش هستم بیشتر از همیشه...قرار شده هفته بعد5شنبه بریم.دل تو دلم نیست،کاش جور بشه و بریم...
داداش ابراهیم چقققدر حسودیم میشه به هرکسی که...هیچی ولش کن....
همیشه تو خونه گفتم جای فلان وسیله فلان جاست، فلان وسیله رو فلان جا نذارین، این باید اینجا باشه، اون نباید اونجا باشه.
گاهی با زبون خوش، گاهی با صدای بلند، گاهی با دلیل و منطق.
امروز دوباره دیدم طبق معمول یه وسیله ای سر جای درستش نیست.
خندم گرفت و گذاشتم همونجا بمونه.
زندگی با همین کل کلاش قشنگه :)
همه چیز دقیقا اونطوری شد که مامانم می‌گفت‌. می‌گفت فلان کارو نکنیا آخرش فلان طور میشه. می‌گفت اعتماد نکن. می‌گفت تو اصلا چقدر می‌شناسی. چقدر اعتماد داری. چقدر مطمینی که فلان طوره و فلان فکر رو داره. چقدر بهش دروغ گفتم. چقدر فهمید که دروغ میگم و چیزی نگفت. همیشه با اطمینان جلوش وایمیستادم. که من مطمینم. چه اطمینان بیهوده‌ای. زهی خیال باطل.
یه چندتا اپلیکیشن هست، واسه کتابه. من هر بار کتابی رو تموم میکنم، یا میخوام شروع کنم، یا یه جایی توصیه شده میخوام ببینم چیه به بخش نظردهی این اپلیکیشنا سر میزنم.چند تا نکته عجیب رو متوجه شدم این وسط... ۱. اینکه شاید یه کتابی برای من به شدت موثر باشه و نگاهمو به زندگی تغییر داده باشه و ازش یه عالمه چیز یاد گرفته باشم، ولی واسه یکی خیییلی معمولی باشه و عقیده داشته باشه که پولشو هدر داده! مثل اون فردی که زیر "اثر مرکب" کامنت گذاشته بود که کل این کتاب
به خاطر تموم فشارای عصبی ای که این مدت تحمل کردم تصمیم گرفتم به خودم هدیه بدم تا روحیم عوض بشه و حالم بهتر شه واسه همین این ۵ تا کتابو سفارش دادم ... 
۱.سمفونی مردگان
۲‌.نیمه تاریک وجود
۳.شرمنده نباش دختر
۴.کاش وقتی ۲۰ ساله بودم می دانستم 
۵.فصل بعدی زندگی ات را طراحی کن 
 
بی صبرانه منتظرم برسن 
 
البته فعلا دوباره کوری رو شروع کردم قبلا بیشترشو خوندم اما انقد به نظرم کتاب نچسبی و حوصله سربری بود که هیچ تمایلی نداشتم ادامش بدم ... دلیل این همه ت
یکی از اون سه تا کتابی که امیر حسین بهم داده بود رو امروز شروع و تموم کردم!
یه کتاب بود راجب یه دختر شهرستانی که رشته اش نقاشی بود و برای درس میاد تهران! که یه سری اتفاقا براش میافته
نمیدونم علت اینکه این کتابو بهم داد چی بود!!و اینکه اتفاقای توش اصن اتفاقای جالبی نبود!
الان خیلی از دست کتابه عصبانیم!چون نفهمیدم اخرش پسره چیشد!!
ولی یه سولل تو مغزم میچرخه که خب چرا این کتابو داده به من؟!
امروز علاوه بر اون کتاب درس هم خوندم و کارای زیادی کردم...
ول
چرا اینقدر زمان زود میگذره چشم به هم زدن شد دو. احساس میکنم از کارام عقبم. امروز حتما عکاسیم باید برم. باقی کارام میفته بعد که اومدم خونه. دلم میخواست کتاب برادران کارامازوف رو زودتر تموم کنم کتاب بدایة الحکمتو شروع کنم. تازه یروزم باید برم کتاب بخرم. از صبح کتابو جلو بردمو زبان خوندم. کتاب رسیده به جاهای حساسش من حتی نمیدونم باید چجوری توصیف کنم برات کتابو یا چی راجع بهش بگم. 
این مدت چند روز نگاهم به آینده ام روشن تر شده. فقط میدنم اگه بخوام ب
یه چیزی می خوام بگم در مورد یه اثری که هم کتابش موجوده و هم فیلمش... اگه توی این دوراهی گیر کردین که اول کدومو انتخاب کنید، پیشنهاد من به شما کتابشه، یعنی اول کتابو بخونید و بعد فیلمش رو ببینید. حالا چرا؟ چون:
_ کتاب همیشه از فیلم کامل تره
_ وقتی کتابو می خونین کلی درمورد شخصیت ها تخیل می کنین و موقع فیلم دیدن درواقع بخشی از تخیلتونو می بینین و ذوق مرگ میشین:) اما اگه اول فیلم رو ببینین، تخیلتون محدود میشه یا اصلا دیگه کار نمی کنه:/
_ وقتی اول فیلمو
اصلا کل مقاله ی آدورنو رو نداشت منم که کاری ازم بر نمیاد کتابو بردم جلو تا بعدا دوباره کتابو بخرم. 
اینو ببین از نوشتهٔ کاول عکس گرفتم : البته این حرف جیمز که کاول نقل قول میکنه
 
 
 
خیلی به نظرم کار سختی میاد انگار ولی آدم باید سخت کار کنه تمرین کنه. کاش یروزی منم بتونم. 
سلام علیکمطاعاتتون قبول
همه شبهای قدر، التماس دعا دارند نسبت به هم...
تو رو خدا برای من دعا کن...
برای فلان مشکلم
برای فلان مریضی...
برای فلان گرفتاری...
و....
بزرگی می گفت اگه در دعاها برای مومنین، دعا نکردی، بِدان که یه جای کارِت می لنگه...
دارم فکر می کنم حالا دعا هم کردیم....اما دعای خشک و خالی که نمیشه...باید اومد وسط میدون....
"فلسطین، پاره تن اسلام است"...یا ایها المسلمون...اتحدوا....

ادامه مطلب
واقعا چه وضعشه.
میای درس بخونی هزار جور فکر میاد تو سرت.
از فلان استاد و فکرش راجع به تو میاد تا فلان آهنگ و اون عن آقا که حکم شیطون و دربون جهنم داره که یه سره کارش وسوسه کردنه.
کثافت حرومزاده.
خاک بر سرت.
دلم برا زنت میسوزه.
نچ نچ نچ..
امروز دومینمان بود
ریزشِ نزدیک بِ حداکثری داشتیم؛ فقط من ماندم و رِ
بالا و پائین ولنجک را گز کردیم چون هوا برای رفتن بِ وعده گاهِ روزِ اول بیش از حد آلوده بود.
دستِ آخر هم بعد از پشت در های مسجدِ بزرگِ منطقه ماندن راهمان را کشیدیم و رفتیم کنجِ یکی از پارک های بزرگِ حوالی
خودش را بِ ظاهر ندیدیم، اما نمیتوانست خیلی دور باشد...
در ازدحام، گویی احتمالِ بِ سرِ قرار آمدنش بیشتر است!
چیزی کِ مهم است این است کِ وقتی میگوییم هر فلان روز، فلان ساعت، فلان
ملت کی میخوان بفهمن وقتی به من پیام میدن و سین نمی کنم
یعنی دوس ندارم سین کنم
لازم نیست بیان اس هم بدن که برو فلان کوفت رو چک کن
بهمان درد رو چک کن
اومده پیام داده فلانی واس تولدت فلان چیزو استوری کنم؟
قبلا یه بار گفتم نمیخوام اصلا کسی استوری و اینا بذاره
بعدم الان انتظار داره مثلا چی جوابشو بدم ؟
وای آره خوبه دستت درد نکنه خیلی خیلی ممنونم؟
خدایا من چرا انقدر در همه زمینه ها ریدم
اگه بی منته دیگه گفتنش چیه؟
بعد میگین مثبت درمورد شون فکر کن و ف
یادم نمیاد پارسال دقیقا چه زمانی بود ولی همین حدودا بود با وضعیت داغون و آشفتع شب از خواب بیدار شدم
حتی تو خوابم وحشت کنکور و نتیجه اش رو داشتم بند شدم هر چی تجربه خوب تا الان داشتم در درس رو نوشتم
ریاضی رو فلان کردم فلان شد زیست رو فلان کردم فان شد برای بعضی درس ها چند تا تجربه نوشتم و اینا
یکم حالم بهتر شد ولی وقتی خوندم متنم رو بی نهایت بهتر شد
راهم رو فهمیده بودم
ادامه مطلب
فى محاسن التزویج من المحاسن و الاضداد للجاحظ روى ان رجلا اتى رسول الله (ص) فقال یا رسول الله انى أرید ان أتزوج فادع الله ان یرزقنى زوجة صالحة فقال (ص) لو دعا جبریل و میکائیل و انا معهما ما تزوجت الا المراة التى کتب الله لک فانه ینادى فى السماء الا ان امرأة فلان بن فلان فلانة بنت فلانة.
در کتاب محاسن و الاضداد تالیف جاحظ روایت کرده است که مردی به رسول الله عرض کرد می خواهم ازدواج کنم دعا کن خداوند همسری صالح نصیبم فرماید. حضرت فرمود اگر جیرئیل و
 
آیا می دانید که به جای قند ، می توانید فلان را با استویا درست کنید؟ این دستورالعمل خوشمزه نپالانتیو نوری دلپذیر را در اینجا کشف کنید! آیا می خواهید یک دسر سبک و بدون شکر درست کنید ؟ در این مقاله ، ما به شما طرز تهیه طعم دلپذیر و سبکی نورپولتانو را نشان خواهیم داد.
فلان دسر است که مقاومت در برابر آن سخت است. در واقع ، هم بزرگسالان و هم کودکان معمولاً آن را دوست دارند. با این حال ، بهترین بخش از همه این است که شما می توانید آن را بدون قند درس
وسط تکبرت زنگ میزنند و می گویند فلان روز فلان محل بررسی تخلفات باش. و نمیگویند بابت کدام تخلفت. همه تخلفاتت جلوی چشم رژه می روند... به راستی چرا هر شب خود حسابرس خود نیستی و سال تا سال باید چنین اتفاقی بیفتد تا خودت را وارسی کنی؟

اللهم مولای کم من قبیح سترته
شروع کردم برای ارشد خوندن. 
اوضاع خوب هست .
فقط زمانی که میرسم به سوالاتی که معتقد هستم جواب خودم درست هست و نمیتونم بپذیرم و بفهمم که چرا فلان کتاب این سوال رو اینطوری حلش کرده و فلان چیز رو لحاظ نکرده یا الکی فلان چیز رو دخالت داده در حل , غباری از ناامیدی بر من میشینه.
و به این فکر میکنم که سوال این تیپی بیاد توی ارشد من باید چی کار کنم!
اما باز هم میخونم. 
#ارشد
رهبر معظم انقلاب در جلسه درس خارج از فقه:
دریافتاینکه ما مرتّب میگوییم نشاط و در صحبتها و گفته‌ها مکرّر بنده تکرار میکنم نشاط، بعضی‌ها خیال میکنند که نشاط یعنی رقّاصی، که فلان برنامه‌ی موسیقی را یا فلان برنامه را فلان جا بگذاریم، در تئاتر بگذاریم، در تلویزیون بگذاریم تا مردم نشاط پیدا کنند! معنای نشاط این نیست. 
ادامه مطلب
سالی که گذشت از پرتجربه‌تربن سالهای عمرم بود تا به الان، سالی که در ابتداش حتی قسم می‌خوردم به اعتبار و اعتماد آدم‌هاش که الان بسی پشیمانم، سالی که میگفتم بدون فلان جا یا فلان فرد یا فلان دوست و فلان فامیل دنیا سخت میشه و من زندگی بدون اینا رو نمی‌خوام الان به جایی رسیدم یا مرا به جایی رساندند که از کارهای کرده و نکرده‌ام پشیمان شده‌ام! گاهی می‌خواهم فریاد بزنم که مگر خودت شاهد نبودی چه بر سرم آمد و یا آوردی پس این همه اصرار برای ماندنم ب
خانه آقاگل نطنز
خالدآباد شهری در شمال استان اصفهان در مرکز ایران است. این شهر در بخش
امامزاده آقا علی عباس از توابع شهرستان نطنز قرار دارد. هویت، فرهنگ و
اصالت یک قوم را باید در پیشینة آن قوم جستجو کرد.
 
شهر خالدآباد مثل همة شهرها و روستاهای کنار کویر از هویت و فرهنگ
نیاکان سرشار است. تاکنون بیش از ۴۰ اثر تاریخی در شهر خالدآباد شناسایی
شده اند که یکی از شاخص ترین این آثار خانه آقاگل است.
 
تاریخچه خانه آقاگل
خانه تاریخی آقاگل واقع در بافت
قدیما، همه چیز یه جور دیگه بوده!
اونهایی که میخواستن برن حج، اول میرفتن بدهکاریاشونو صاف میکردن، از همه حلالیت میطلبیدن، بعد با خیال راحت میرفتن حج.
الان انگار رسم و رسوم حج رفتن هم عوض شده!
زنگ زدم به مشتریمون، و این چندمین باری بوده که برای حساب و کتابش بهش زنگ میزدم. خودمو آماده کرده بودم که بهش بگم این چه وضعیه آقای فلانی؟ چندبار برا یه حساب باید زنگ زدت بهت؟ که ناگهان ازونور خط صدا اومد: بفرمایید.
_آقای فلانی سلام، فلانی هستم از شرکت فلان
هرچند بنظرم جلسه 5نفره دیروز، بولشت محض بود! و کاملا واضح مهسا منو ایگنور کرد و حتی برای نپیچوندن جلسه بهم گفته بود باید بیام و روش مطالعه و منابعم رو بگم، ولی یه چیز رو بهم یادآوری کرد! مائده! تحت هیچ شرایطی حق فراموش کردن چیزی که پی ش رو مهر گذاشتی، رویایی که پروروندی، قولی که دادی، و شوری که در قلبت جریان داره رو نداری. هیچوقت و تحت هیچ شرایطی. تحت هیچ شرایطی. خب؟
 
+توجلسه یکی ازم پرسید فلان آزمون چجوری فلان درس رو فلان درصد زدی؟ و من واقعا خس
و این کتاب به پایان رسید:)) عجب کتاب فوق العاده  ای بود...
من که باهاش زندگی کردم...!پراز فرازونشیب های فراوون...
بهتون پیشنهاد میکنم این کتابو بخونین...این کتاب از پروفروش ترینهای نیویورک تایمز و آمازون
در سال2018 بوده و کتاب خوبی هست...
کلا این کتاب میخواد بگه که برای تغییر خود و خودت شدن،دست از باور کردن دروغ هایی که
به خودتون میگید،بردارید تا همونی بشید که باید باشید..
من دیشب اخرین فصل این کتابو تموم کردم و از قسمتی خیلییی خوشم اومد:

:))
یادم نیست چرا این کتابو تو لیست خوندنم گذاشته بودم. از این به بعد یادم باشه یادداشت کنم که چه کسی این کتابو معرفی کرده یا پیشنهاد داده. ولی اینجوری شد که دوستم برای کادوی تولدم بهم گفت کتابی که تو لیست خریدت باشه چیه؟ منم براش لیست خریدمو فرستادم. و اونم که این کتابو خودش قبلاً خونده بود گفت خیلی خوبه و برام خرید از فیدیبو *__* 
اولش فک میکردم رئاله، ولی بعد فهمیدم که نه، داستان توی یه دنیای خیالی رخ میده. خود داستان خیلی خوب بود، البته تلخ و آزا
من زمانی که مختارنامه رو میدیدم یه نکته ای برام خیلی جالب بود و اون اینکه در اوایل سریال مختار شخصیتی بود که براش پیروز شدن مهم بود نه حق طلبی اما در اواخر سریال براش حق مهم شد و به شهادت رسید.
این نکته ای هستش که تو سیاست هم مشاهده میشه یعنی خیلی ها از فلان گروه یا حزب حمایت میکنند نه چون اون گروه بر حقه چون نفسشون میگه از فلان گروه حمایت کن و نتیجه اش میشه همین انتخابات هایی که همه رای میدن تا حال فلان گروه رو بگیرن.
خیلی وقتا یه فاکتورهایی وجود دارن که در عین بی ربط  یا کم ربط بودن، میتونن رو نحوه نگاه ما به مسائل تاثیر جدی بذارن. چیزی که برای من جالبه اینه که خیلی وقتا متوجه شون نیستیم. یعنی فکر میکنیم نظری که داریم چیزیه که واقعا با منطقمون بهش رسیدیم، ولی با یه کم دقت میشه متوجه تاثیر اون فاکتورها که ربط منطقی به قضیه ندارن شد. من واسه اینکه تا یه حدی حواسم رو جمعِ این عوامل کنم و تاثیرشون رو کنترل کنم برای خودم یه سری سوالات دارم تحت عنوان "اگه اونجوری
فردا روز سختی‌رو در پیش دارم..
اسم‌ش هست "چِهِلُم" اما من میدونم نیست!
نمیدونم چرا تاریخش رو جلو انداختن ، راستش من از کاره بزرگ‌تر ها سر در نمیارم.
اونا واقعن عجیبن!..
کیا کتاب شازده کوچولو رو خوندن؟ 
اگه اون کتابو خوندی،حتما می‌فهمی چی میگم!:)
ادامه مطلب
اکیپ های دانشگاه همش برام بی مفهوم ترین چیز بودن!
حتی قبل رفتنم به دانشگاه!
بودن با پسر و دختر هایی که فقط برای وقت گذرونی عه و اکثرا هیچ پایانی نداره و حتی خیلی وقت ها خوش هم نمیگذره و فقط جنبه ی تظاهر و فخر فروشیِ زندگی گذشته ی هر ادمو داره!
مثلا دغدغه ی این که امروز فلان مانتو با فلان رنگ رژ و فلان کیف و کفش رو بپوشم که شاید اقای xخوشش بیاد!
یا اینکه فلان پسر بهم نگاه کرد!اون یکی سلام کردم!این یکی اسمم رو بلد بود و ...
نمیخام بگم من خیلی فلانم و ای
بسم الله الرحمن الرحیم
به دعوت از دوستان گرامی، برای دو چالش نامه ای به یک نفر وبلاگ آقاگل و معرفی کتاب وبلاگ آقای میم یک متنی به ذهنم رسید که به نظرم برای هردوتاش مشترکه.
باشد که مفید واقع شود :))))
"
کتاب جان سلام !
امیدوارم در این تعطیلات اوضاع خوب و پر رونقی داشته باشی. هرچند می دونم که رفیق جون جونیت، فجازی رو میگم، مجال جولان دادن بهت نمیده. اما الان بیشتر دلم میخواد با خودت صحبت و درد دل کنم.
در دل که نه، یکمی گله کنم. یعنی هم تشکر کنم هم گله.
از صبح دارم به فرشته‌ها و کائنات می‌گویم من فلان اتفاق و فلان اتفاق و ان بخش زندگی و ان دیگر بخش و وضعیت موجود و همه و همه را پذیرفته‌ام و راضیمیک لبخند کش‌دار هم وصل‌کرده‌ام به صورتمنفس های عمیق از سر ارامش‌هم می‌کشم که همه چی خوبه، من چقدر خوشبختم.از آن جا هم که اینچنین نیست که شما حرفی بگویی و کائنات ساده رد شود، قلدرم قلدرم بکنی و بقیه هم قبول کنندجا دارد در پایان این شب بگوییمخلق الانسانَ یک پهلوان پنبه
دختره اومده سر فلان قضیه نصیحتم کنه، که برم علت انگیزه‌های درونی‌مو پیدا کنم، و حالا وسط حرفاش می‌گه: من به دراگ خیلی علاقه دارم. کنجکاوم دربارش. یه دفعه به رفیقم که پسر هم هست، گفتم و با تعجب زل زد تو چشمم و منو نهی کرد که اصلاً سمتش نرم و فلان...این دختره خیلی هم با من رودروایسی داره... یه زمانی رو من کراش داشته و اینا...من کاری به دراگش ندارم. همه چی به کنار.چه لزومی داره که با تأکید بگی که رفیقت پسره؟ :))آقا، من خودم هم داغونم. منم معصوم نیستم. م
طلسم جلب محبت قوی با فلفل سیاه
این اسماء را در ورقه ای سفید به مشک و زعفران و گلاب نوشته و را طالب همراه خود نگه دارد و بخور برای انجام این عمل صندل سرخ و عود خوشبو است و این عمل را باید در روز ۵ شنبه در ساعت مشتری یا در روز جمعه در ساعت زهره انجام داد و در اول ماه بهتر است بسم الله الرحمن الرحیم اشازنوش ۳ کفیطیوش ۳ دبراوش ۳ قیوش ۳ ثنوش ۳ قنوش ۳ شجکیوش ۳ هبوش ۳ طقطقوش ۳ توکلوا یا خدام هذه اسماء و اجلبوا قلب فلان بنت فلان الی فلان بن فلان الوحا ۳ الع
دوباره خوابم میاد اما به هر زوری شده خودمو بیدار نگه داشتمو دارم کتابو میخونم. میترسم باتریم تموم بشه و نتونم ادامه بدم. وضعیت مزخرف ازت متنفرم :(((( همین خبر مهم دیگه ای نیست فقط سعی میکنم امروز مزخرف پیش نره و بتونم کار کنم. 
و این کتاب به پایان رسید:)) عجب کتاب فوق العاده  ای بود...
من که باهاش زندگی کردم...!پراز فرازونشیب های فراوون...
بهتون پیشنهاد میکنم این کتابو بخونین...این کتاب از پروفروش ترینهای نیویورک تایمز و آمازون
در سال2018 بوده و کتاب خوبی هست...
کلا این کتاب میخواد بگه که برای تغییر خود و خودت شدن،دست از باور کردن دروغ هایی که
به خودتون میگید،بردارید تا همونی بشید که باید باشید..
من دیشب اخرین فصل این کتابو تموم کردم و از قسمتی خیلییی خوشم اومد:

...
و الان می
چرا انقدر همه جا پست معرفی کتاب و فیلم زیاد شده؟ چی باعث میشه این اعتماد به نفس رو داشته باشیم که فکر کنیم سلیقه‌ی قابل قبولی داریم و میتونیم از یه عده بخوایم دنبال ما حرکت کنن و فلان کتاب رو بخونن یا فلان فیلم رو ببینن؟ جدا از اون. این همه درخواست معرفی کتاب به کجا میرسه؟ واقعا میخونیم؟ یا فقط یه لیست بلندبالا درست میکنیم و بعد از خرید هم انبارشون میکنیم گوشه‌ی اتاق؟
سه‌شنبه‌ها دخترهای دبیرستانی می‌پرند توی دفتر و جیغ می‌زنند:" خانووووم! فلان چیز رو چی کارش کنم؟!" و من قبل از این که فکر کنم فلان چیز چیست و باید چه کارش کنند، ۵ دقیقه به این فکر می‌کنم که منظورشان از "خانووووم!" کیست؟ من؟!
دلم واسه سالهایی که میگفتم اره، این کار رو میکنم و بعد میرفتم میکردم، تنگ شده. نه به کسی میگفتم نه استرسی داشتم و نه چیزی، چون میدونستم که اره میرم انجامش میدم
الان چی؟ به عالم و ادم خبر میدم اره تو فکر فلان و فلان و فلان کارم. انجامش میدم؟ نه. به این فکر میکنم که به کلی ادم گفتم و هی داره جلوشون بد میشه. نه اینکه برام مهم باشه اونا الان چه فکری میکنن. بلکه واسه خودم ثابت میشه چقدر حرفام بی اعتبار شدن.
حالا اولین بخش برنامه، اواز خوندنه.
من صدای خ
*سه ساعت آخرشبم رو برنامه ریزی کرده بودم یک voice درسی گوش کنم و حالا میبینم نمیتونم به تلگرام وصل بشم و درنتیجه نخواهم توانست دانلودش کنم و از طرفی آخرشب اونقدر سرحال نیستم که بخوام درس جدید بخونم...به زانوی کی شلیک کنم?!
 
*روزها فقط اون ساعتی که سادات با لیوان شیرکاکائوی داغ میاد توی اتاقم و من دلم میخواد جهان همینجا متوقف بشه.
*خطاب به هیچکس گفتم این یارو که پایان نامه ام رو دادم بنویسه میگه دو هفته ی دیگه بهم زنگ بزن،یادم بندازین و خب انتظار ن
می شه یکی کمک کنه !
 
امسال مثلا به خودم قول داده بودم مثل آدم بشینم درسامو بخونم ولی هنوزم که هنوزه ساعت ۹ شب تازه لای کتابو باز می کنم....
 
نمی رسم بخونم
حجم درسا خیلی زیاده...
 
انگیزه ای هم ندارم...
حتی برای درسایی که دوست دارم ، مثل زیست و ریاضی....
 
می خوام خودمو خفه کنم...
هرچی به خودم می گم ، گم شو برو درست و بخون ... آخرشم نمی رم...
یجوری سر هم بندی می کنم بره.
 
کسی پیشنهادی نداره عایا ؟!؟!؟!
از دیارحبیب: روایتی جذاب ازشهیدی که دوبار جانش را فدای امام حسین کرد.
از دیارحبیب: سید مهدی شجاعی
معرفی:
این که میگن عشق سن و سال نمیشناسه راسته. مهم اینه که طرفت کی باشه و توقرار باشه تو این عشق چی نصیبت بشه. اگه به حرفی که زدم شک داری این کتابو بخون اگرم شک نداری بازم این کتابو بخونش تا یقین قلبی پیدا کنی.
خلاصه:
امام در کربلا یک بار شهید نمی شود. او در تک تک یاران خویش به شهادت می نشیند و هر اذن جهادی انگار تکه ای از جگر امام است که کنده میشود و ب
پنج شنبه عصر رفتم بیرون که چرخی بزنم که هوا ابری شد با ابرای سیاه. میشد دید که مردم قدمهاشونو سریع تر برمیدارن چون رعد و برق مثل یه لامپ یهو آسمانو روشن میکرد. بر عکس بقیه من قدمامو آروم تر برمیداشتم چون علاقه عجیبی به رعد و برق دارم: گوشه ی یه آپارتمان یه جا برای نشستن پیدا کردم که بیشترین میدان دید رو به آسمون داشت نیم ساعتی همینطور گذشت که مادرم زنگ زد که بیا خطرناکه و فلان که منم دیگه برگشتم منظره های قشنگی رو دیدم.
- یه دوست تنبلیم دارم که ت
پنج شنبه عصر رفتم بیرون که چرخی بزنم که هوا ابری شد با ابرای سیاه. میشد دید که مردم قدمهاشونو سریع تر برمیدارن چون رعد و برق مثل یه لامپ یهو آسمانو روشن میکرد. بر عکس بقیه من قدمامو آروم تر برمیداشتم چون علاقه عجیبی به رعد و برق دارم: گوشه ی یه آپارتمان یه جا برای نشستن پیدا کردم که بیشترین میدان دید رو به آسمون داشت نیم ساعتی همینطور گذشت که مادرم زنگ زد که بیا خطرناکه و فلان که منم دیگه برگشتم منظره های قشنگی رو دیدم.
- یه دوست تنبلیم دارم که ت
تلوزیون داشت با بچه های شش هفت ساله مصاحبه می‌کرد، می‌گفت فلان چیز تخیلی(قالی پرنده و اینا) رو داشتی چیکار میکردی ،بعد اینا جواب میدادن خیلی‌هاشون که فلان چیز که وجود نداره، از یکیشون پرسید وجود نداره یعنی چی؟ میگه، یعنی چیزی که میخوایمش ولی تو دنیای واقعی نیست. فکر کردم چقدر بچه ها فهمیده شدن، چی باعث شده به مفهوم وجود نداشتن اینجور مسلط باشن و به کار ببرنش.علی ای حال، کاش یکی فردا باهام میومد کوه.
میخوام وبلاگ هایی که خودم دنبال میکنم و بنظرم خوبه شما هم دنبال کنین رو براتون بذارم :))
* این پست ثابته و اون زیر زندگی جریان داره :دی
* ممکنه تا مدتها لیست تغییری نکنه و ممکنه زود به زود جدید بذارم!
* این نظر منه و لطفا اگه هم نمی پسندین به کسی بی احترامی نکنین*
حریری به رنگ آبان : مگه کسی هست حریر رو نشناسه؟ حریری که تو هر پست حرفی برای گفتن داره و آدم از خوندن پست هاش لذت میبره...
صخی : از اون وبلاگایی که وقتی مینویسه با خودت میگی : عه دقیقاااا یا و
مثلا تیتر میزنه
 فلانی زمان پایان شیوع کرونا را اعلام کرد.
 کلیک میکنی وارد سایت میشی.اول باید یه عالمه غلطک رو بچرخونی و از تبلیغات کچلی و کاشت مو و شامپو بدن و تور مسافرتی به کیش با عکس مهماندارن خانم و یه چند تا عکس رئیس جمهور کره شمالی و حسن روحانی و چند تا از اقلامی که این روزا برای کشف قیمتش سرچ کردی، رد بشی تا برسی به اون تیتر
نوشته:
فلانی زمان پایان  شیوع کرونا رو اعلام کرد. 
خوب ادامه ش رو میخونی
خبرگزاری (مثلا پارس) اعلام کرد فلانی زما
اقا حالم گرفتست :( کتابمو تموم نکردم خورده تو حالم که نتونستم. خب تقصیر من چیه مطالبش زیاده یعنی ادم کند میخونتش. دستم به کار نمیره. اومدم رو تخت یه ذره بخوابم یه خورده هم به این فکر کنم اگه از الان تا دوازده شب کار کنم کلی از کتابو پیش بردم و به خودم دلداری میدم که میتونم از پسش بر بیام. خب عجله ای نیست ولی من میخواستم قبل از خرداد تمومش کنم و خیلی دیگه طولانی شده بود خوندنش. 
یادم هست قدیم‌ترها که هنوز دستِ سرنوشت، تیکِ قابلیتِ خرس‌خوابی‌ام را نزده بود و نمی‌توانستم دوازده ساعت در روز بخوابم و شب هم هرزمان که اراده کنم چراغ مغزم را خاموش کنم و هی هرشب می‌نشستم توی اینترنت می‌گشتم دنبال راه‌های مختلف برای اینکه چطور بخوابیم، چرا خوابمان نمی‌برد، چه مرگمان است آخر؟ توی یک سایتی به این جمله برخوردم: بهترین راه برای اینکه خوابتان ببرد، این است که روی بیدارماندن تمرکز کنید. 
از آن شب، دیگر هیچوقت نگشتم پی راه
دقیقا الان که من نشستم پشت لپتاپ و دغدغه‌م دیر کردن دلیوری فلان خرید اینترنتی‌مو و نتیجه فلان آزمونمه، کجا نشستی و دغدغه کدوم شیعه تو داری و کجا نشستی و داری برای ظهور خودت دعا می‌کنی؟ یابن الحسن. ما شعور درک نیازتو نداریم. از وقتی چشم باز کردیم با چشم سر ندیدیمت و چشم دلمون هم یواش یواش کور شده؛ بیا و با تویی رو نشونمون بده تا تازه بفهمیم بی تویی چقدر مسخره و دردناک بوده.
استاد داستان پیام داده انتظار میره امسال به جای چیزهای دیگه ...برای هم کتاب ارسال کنیم به عنوان عیدی تا هم مطالعه کنیم و هم این روزها مفید باشه برای همه...
منم جواب دادم...واقعاااا انتظار میره استاد!بی زحمت امضا هم بکنید کتابو برام!
و استاد فقط سکوت...فقط نگاه...
 
پسره ی بیشعور ۱ میلیون میده یه تیشرت و جین ...چند ۱۰۰ هزار تومن میده پول آرایشگاه و صاف کردن موهاش  احمق...دماغ عمل کردنشووو  اونم پیش یکی از دکترای شاخ کشوووورو که دیگه نگممممم...
بعد به من میگه کتاب ۲۸ تومنی فقهو بدم بهش ...شب امتحانی
مامانشو میفرسته اتاق منو بگرده...خداااااایااااااااا...
و وقتی به مامانه میگم این کتابو ندارم...
میگه بگرد‌...بگرد هست ...!
حاااالموووو بهم میزنه...
از دنیا، فقط آسمون خدا رو نداره هااااا...
اه...
بدم میاد از اینطور ادما...
امروز ساعت شیش بیدار شدم اما تا همیین نیم ساعت پیش چرت میزدم :/ دیگه الان تازه میخوام شروع کنم. نتونستم کتابو تموم کنم دیروز. امروزم که رفتن به نمایشگاه کتاب کنسل شد میتونم بشینم پاش اگه بشه امروز دیگه تموم بشه. فصل ۴۱ ام با عنوان کلبیان ، التقاطیان، شکاکان. :/ بریم امروزو داشته باشیم. 
صبح بخیر. من امروز حسابی زود بیدار شدم. دیروز اصلا خوب کار نکردم فقط یه ذره کتاب خوندم عوضش امروز میخوام حسابی جبران کنم. اگه بشه که کلی از کتابو بخونم. اتفاقی یاد سونتاگ افتادم! چقدر دلم میخواد مثلش بشم همش از خودم میپرسم یعنی میشه؟ من مثل استادم مثل سانتاگ مثل آدمایی که دوسشون دارم بشم؟؟ باید خیلی تلاش کنم تا به اونا برسم. برم دیگه بهتره وقت رو هدر ندم. 
متأسفانه من سواد روایت ندارم که آن‌چه که رفت را جوری برایتان توضیح دهم که حس کنید با ما بودید. با من و پدرم. رفته بودیم کوه و آبی از بالای کوه سراریز می‌شد پایین و آبشاری بالای کوه بود و خودمان بودیم و خودمان. من تنها، خودم و خودم بدون موبایل، بدون این‌که عکسی بگیرم یا فیلمی یا استوری ای یا پست اینستاگرامی یا هرچی. با روسری سبز و سارافون زرشکی و شلوار جینی که از فرط لاغری بعد از افسردگی برایم گشاد شده بود. می‌رفتیم بالا و بالاتر و پدرم مدام می
رفته بودیم برای افتتاح حساب وام ازدواج، آقای بانک دار پرسید قبلا اینجا حسابی نداشته اید؟ گفتم : نه! فرم افتتاح حساب را داد دستم . پر کردم. تحویلش دادم.
اطلاعات را که وارد سیستم کرد گفت شما قبلا اینجا حساب داشتید! دوباره گفتم : نه! مطمئنم که نداشتم. 
گفت: سال فلان، از طرف مدرسه فلان! 
شوکه شدم! اسمِ مدرسه ابتدایی ام بود، یادم افتاد که آن سال برای همه بچه ها حساب باز کردند و یک کارت دادند دستشان. یادم نبود، اصلا! اصلا!
مامان آه کشید و گفت: امان از آن ر
به زمین و زمان بدهکاریمهم به این، هم به آن بدهکاریم
به رضا قهوه‌چی که ریزد چایدو عدد استکان بدهکاریم
به علی ساربان که معروف استشتر کاروان بدهکاریم
شاخی از شاخهای دیو سفیدبه یل سیستان بدهکاریم
مثل فرخ‌لقا که دارد خالبه امیرارسلان بدهکاریم
نیست ما را ستارهای، ای دوستکه به هفت آسمان بدهکاریم
مبلغی هم به بانک کارگرانشعبه طالقان بدهکاریم
این دوتا دیگ را و قالی رابه فلان و فلان بدهکاریم
دو عدد برگ خشک و خالی همما به فصل خزان بدهکاریم
هم به تبر
موقع مطالعه باید خیلی حواستو جمع کنی، چون از فصل دوم به بعد، درست وقتیکه فصل اول رو با موفقیت پشت سر گذاشتی و تازه افتادی روی دُور یادگرفتن و لذت بردن، یک صدای درونی شبیه این: "خب دیگه عزیزم! حالا یکم بلند شو استراحت کن!" غیرمستقیم ازت میخواد کتابو ببندی و بری! و این رفتن همان و برنگشتن نیز همان! لطفا گول این صدا رو نخورید و همونطور مصمم برای فصول بعدی کتاب برنامه ریزی کنید.
امروز واسه امریه رفتیم و ظرفیتشون تکمیل بود، به چند جای دیگه ارجاع دادن الان. و واسه همین کافه نرفتم.
دیشب هم خوابم نبرد و اون 3 ساعت از کف رفت.
صفحه ی 400 طبل حلبی ام و کماکان راضی نیستم ازش. 400 صفحه ی دیگه هم مونده.
واسه فردا برنامه ای ندارم، حتی در این حد که: "مسواک بزنم، کتابو ادامه بدم" ...
الانم میخوام با یه ملاتونین برم به استقبال خواب.
بامداد نوزده تیر، یازده روز مانده به مرداد.
ما یه فروشگاه جای خونمون هست که تا حالا ندیدم یک بار هم توی تلویزیون تبلیغات کنه . اما هر دفعه میریم ازش خرید کنیم باید کلی توی صفِ پرداخت بمونیم ، بس که تخفیف داره این فروشگاه ! از طرفی یه فروشگاه هست که یکی در میون تبلیغات تلویزیون مالِ اونه و ادعا می کنه که سه روز حراج کرده . و ملتو توی اون سه روز بد جوری کشونده سمت خودش . می رم می بینم تخفیفاتش به گرد پای اون فروشگاه جای خونمون نمیرسه ! اصلا یه وضعیه . تابلو زده تخفیف ویژه 1 درصد تخفیف ! واقعا مل
گفتم یکی از دوستا میگفت چون فلان دوست مشترک رو دوست دارم بهمانی گفته فلان و بیسار همون دوست مشترک‌مون که از این به بعد بهش میگم مرغ زرد کاکلی چون موهاشو زرد کرده بود و تپل مپلی هم بود عین یه مرغ تپلی!
شاید دوست خیلی خوبی نباشه اما همین که خونه‌شون حکیمیه بود و باعث شد من بلد باشم که میشه از زین الدین هم رفت حکیمیه و نگفتم اسنپی بیچاره منو دزدیده راضیم ازش! 
دو تا نتیجه اخلاقی امروز
اولیش اینکه آدمی که میگه من فلان نیستم بیسار نیستم خودش از همه فلان تر و بیسار تره منتها اینقدر چشمش رو بقیه است که برای دیدن خودش کووور شده
دومیش اینکه بله از ماست که برماست و اینکه عمیقا دستم بشکنه بخوام در حق یکی خوبی کنم
من نمیدونم نونم کم بود یا آبم کم بود داشتم مزد یه سال جون کندنمو میگرفتم چی فکر کردم با خودم که آدمایی که یک چهارم من هم کار نکرده بودن اومدم شریک کردم
لعنت به من!
دیگه تو قانون طبیعت دست نمی برم قول
کتابی که میخونم تینیجی عاشقانه س. بامزه س. این خیلی مهم نیست. می خواستم بگم که ظاهرا تو بلاد کفر آدما ... ینی دختر پسرا، یه آهنگ دارن. یه آهنگ برای خودشون که براشون معنی خاصی داره. و من متاسفانه باید به عرض خودم برسونم که من یه آهنگ با یه نفر دارم که هر دو هفته یه بار به یادش میفتم و امشب وقتی متوجه این موضوع شدم کتابو پرت کردم یه گوشه و فهمیدم که هنوز جاش درد می کنه. لعنتی لعنتی لعنتی
قبلا یه پست گذاشتم درمورد اپلیکیشنایی مث طاقچه که چقدر کامنتای مسخره ای زیر هر کتاب میذارن ملت... اونجا آقاگل منو با گودریدز آشنا کرد. جایی که مردم واقعا کتابخون هستن و معمولا با دلیل و مدرک کامنت میذارن. حالا امروز من با یه سری کامنتای عجیب زیر کتاب "استاد عشق / ایرج حسابی" رو به رو شدم! افرادی که ادعا دارن ایرج حسابی غلو کرده و دروغ گفته و... . که حتی نتیجه سرچ گوگل هم همینو میگه!!! من به شدت کتاب استاد عشقو دوست داشتم! حالا ولی..... نمیدونم!+
از آدم‌هایی که توی کارشون وجدان دارن، خوشم میاد. درست مثل استاد بانک . که گفت من باید تا فلان قسمت درس بدم و در جواب کسایی که گفتن ما راضی هستیم اگرم تا اون قسمت درس ندین، گفت برام مهم نیست اینجور رضایت! 
و یهو یادم افتاد و فکر کردم چه با وجدان!
 
پ.ن: و خودمو سرزنش نمیکنم بابت این رعایت نکردن فاصله و نیم فاصله و فلان. چون اینجا یه خونه‌اس؛ خونه‌امه و میخوام توی خونه‌ام نیم فاصله رعایت نکنم و حتی فاصله و میخوام ی جور باشه انگار شلوار راحتی پامه
من آدمِ منت گذاشتن نیستم. یعنی یادمم نمیمونه واقعیتش.
ولی این چند روز انقدر انقدر انقدر زیاد فکر کردم به روزایی که گذشت، که الان اگه جلوم بود همه ی همه ی همه ی اون روزایی که به خاطرش از این سر تهران پامیشدم میرفتم اون سرش واسه اینکه فقط کنارش باشم رو یه جوری میکوبوندم تو صورتش که دیگه واسه من گوه اضافه نخوره.
ولی جلوم نیست. ولی تا چند روز دیگه هم نمیبینمش. ولی من آدم منت گذاشت نیستم.
.
.
زنگ زد بهم که ببینمت 
گفتم کجا 
گف نمیدونم، تو بیا پایین من م
موقع تحویل شیفت تلفن اورژانس زنگ خورد.بقیه پرستارها رفته بودن برای تحویل شیفت.دانشجوی شیفت شب هنوز نیومده بود.تلفن رو برداشتم یه خانمی پشت تلفن گفت فلان بیماری رو دارید؟فامیلی مریض رو پرسید منم گفتم آره.فکر کردم سوپروایزر یا پرستاری کسی هست داره اطلاعات می گیره.به خانمه گفتم که به مریض شارکول سوربیتول دادیم بخوره.
گفت شارکول؟
من گیج هم نفهمیدم که خب اگه قرار بود از پرسنل بخش های بیمارستان باشه چنین سوالی نباید بپرسه و باید شک می کردم می پر
خدایا منو از دست فامیلایی که فک میکنن یه پا مومن مجتهدم و برا برگردوندن نظرم از گیاهخواری نشستن از فلان امام و فلان پیامبر و فلان آیت الله نقل قول میکنن نحات بده:|
چرا نمیشه عین آدم به خاله 50 ساله ام بگم "من اشرف مخلوقات نیستم و برام مهم نیست فلان حضرت در مورد اینکه همه ی مخلوقات نعمت هایی واسه انسان هستن چی گفته:| " ؟ 
خدایا جان خودت و همین عزیزانی که با استناد بهشون تو همین چندساعت مغزمو به فنا دادن نجات بده:))
هیچ چیز اندازه چند روز با فامیل بود
بسم الله
از جمله فرهنگهای مسخره مون اینه که به محض اینکه خبری از بچه بشه شروع میکنن به پرسیدن اسمش حالا اصلا معلوم نیس دختره یا پسر،برای خودشون اسم هم انتخاب میکنن. تازه مورد داریم میگه شما هرچی میخوای بذار، ما فلان اسم صداش میکنیم!
بنده خدایی از اقوام رو سین جیم کرده بودن که اسم بچه ت رو چی میخوای بذاری و گفته بود محمد حسن، اونم به خاطر دل حضرت زهرا.س. که گفته بودن نام حسن غریب هست. 
کل خاندان تا هفت پشت غریب تر زنگ میزدن که حالا محمد حسن شد اسم
راستش وقتی به همه چاله چوله های روحیم فکر کردم ترس برم داشت!
ترس از اینکه من با همه ی این ضعف ها اگه تنها جایی زندگی کنم میتونم گلیمم رو از آب بکشم بیرون یا نه؟
دلیل اینکه با استعدادم ولی شدم همه کاره ی بیکار همین ضعف هاست.
حالا که کاملا تنهای تنها شدم با این واقعیت ها روبرو شدم و فکر میکنم که دقیقا چیکار میخوام بکنم.
برای مردم زندگی میکنم که بگن به به و چه چه که رفته سر فلان کار و فلان قدر پول درمیاره؟
یا میخوام برای خودم زندگی کنم و وارد مسیر سخ
ایمان آمیخته با شرک
خدای سبحان در باره کسانی که به این ایمان ناب، راه نیافته اند می فرماید ایمان
[233]
اینها با شرک، آمیخته است:
«و ما یؤمن اکثرهم بالله الا و هم مشرکون» (17)
یعنی، بسیاری از انسانها با این که مؤمنند، مشرکند. امام صادق (علیه السلام) در تبیین این حقیقت که چگونه اکثر مؤمنان، مشرکند؟ فرمود: همین که می گویند: اگر فلان شخص نبود، مشکل من حل نمی شد، این تفکر با ایمان، سازگار نیست:
«هو قول الرجل: لولا فلان لهلکت و لولا فلان لما اصبت کذا و کذا
بیشتر از اینکه برای امتحان فردا استرس داشته باشم برای بعدش که قراره خونه پدربزرگ سر بزنیم استرس دارم !
البته خطر اینکه عموم هم ببینم وجود داره و در اون صورت حتما احتیاج به احیای قلبی پیدا خواهم کرد :/ موندم آیا تو خونه ی پدربزرگم اپی نفرین پیدا میشه یا نه ؟!!! :/
+نصفه شبی نیمکره ی راست و چپ مغزم دارن با هم سر این بحث میکنن که دکتر شپرد سریال لاست هندسام تر و جنتلمن تره یا دکتر شپرد آناتومی گری ؟!!! 
+با همون منطق جمله ی قبلی همزمان با اون الان داره آ
چقدر تلخ بود.. کتابو میدیدم میخواستم ازش فرار کنم :(
از کتابخونه امانت گرفته بودم و دوبار تمدید کردم از ی طرف نصفشو که خوندم دیگه نمیخواستم بخونمش و از طرف دیگه نمیخواستم کتاب رو کامل نخونده تحویل بدم ..تو این دو روزه تمومش کردم ..خوب شد کامل خوندمش ..
چقدر گریه کردم برای مرگان و هاجر ..
ولی میدونم ما آدما قدرت تحملمون بالاس ..وقتی چاره ای نداری ، نداری دیگه..
گاهی وقت ها به پشت سرم نگاه می کنم و می پرسم از خودم آیا این « من »بود  که فلان کار را انجام داد ؟ این « من »بود که چنین اشتباهی را مرتکب شد ؟ من بود که فلان کار سخت را انجام داد ؟ ...
باور نمی کنم گاهی که این « من » همان « من » باشد و آن مرد درست گفت که هر شخصی در زمانی از زندگی اش آن ملاقات مقدس را تجربه خواهد کرد . آری درست گفت.

آن « من » با این « من » قدری تفاوت دارد ولی هنوز هم زور چیزهایی به این  « من »می چربد . مثلا وقتی در حال رانندگی هستی ، خاطره ا
نوشته بود اول فوریه روز جهانی حجاب
روزی که به ابتکار یه خانم مسلمان آمریکایی در پی اسلام هراسی بنا شد که دراین روز، (بعضی از) خانم های غیر مسلمان یک روز متفاوت رو با حجاب و پوشش تجربه میکنن.
بعد این طرف دنیا یه عده سر حجاب دعوا دارند
یکم اون طرف ترِ دنیا چند نفر سر حجاب داشتن یا نداشتنِ این طرفی ها نظر میدن و بحث میکنن! یکم اون ور تر این ورترِ سال ها قبلِ ما، دستور کشف حجاب صادر میکنن! اصلا چیه این حجاب که سرش بحثه!
اگه خوبه، چرا این همه چهارشنبه و
معنی اعتماد رو وقتی فهمیدم که کودکی روی بخاری بود و پدر کنارش روی زمین نشسته بود. کودک با زبانی شیرین و بدون هماهنگی شروع کرد به شمارش .. یک دو سه و بعد هم پرش توی بغل پدر!
پدر که اصلا توقع چنین حرکتی نداشت هر جوری بود تلاش کرد جواب اعتماد کودک رو بده و اون رو در آغوش گرفت بدون این که هیچ آسیبی به کودک برسه.
به خودم گفتم اگه تو هم همینجوری خودت رو مینداختی تو بغل خدا الان خیلی حس و حال بهتری داشتی. بخاطر این که خدا رو باور داشته باشی و بهش اعتماد کن
یارا دیروز حاضر نمی شد تنها از روی فواره های حوض آب و آتش رد شود. اصرار داشت که یکی همراهش برود، وگرنه بچه ها زیر دست و پایشان او را له می کنند. عمه می گفت اگر ترس از ملامت مردم نبود، همراهش می رفتم.
فکر کنید، چندبار این «مردم» و «ملامت» شان ما و دلخوشی هایمان را سرکوب کردند. زنیکه ی فلان، مرتیکه ی فلان. با آن قد و قواره. با این سن و سال. خجالت نمی کشد.

شده تا حالا خجالت نکشید از قد و قواره و سن و سال و هیکلتان و دست به کاری علی رغم خوشامدِ مردم بزنی
تگ های تیتر یا Heading در HTML
عناوین یا تیترها یا به انگلیسی Headings از مهمترین تگ ها در یک صفحه ی HTML می باشد، در واقع میشه گفت مهمترین بخش یک صفحه ی HTML یا یک صفحه ی وب همین تگ های تیتر می باشد.
حتما تا حالا دیده اید و یا شنیده اید، مثلا در یک مجله یا روزنامه میگن فلان خبر رو تیتر ۱ زدن یا مثلا فلانی تیتر ۱ روزنامه فلان می باشد، خب این یعنی همین! وقتی میگن فلان خبر تیتر ۱ روزنامه است یعنی این خبر از مهمترین و جذاب ترین و با ارزش ترین خبرهاست.
تیترها یا عناو
❣هی می نشینیم می گوییم:
اگر خوشگل تر بودم...
اگر پولدار تر بودم...
اگر در یک شهر دیگر زندگی میکردم...
اگر از کشو‌‌ر خارج میشدم...
اگر یک دهه زودتر بدنیا آمده بودم...
یا اگر الآن برای خودم اسم و رسمی داشتم،
لابد اِل میشد و بِل میشد!
 
ولی این خبرها نیست و ما این را دیر میفهمیم شاید ده ها سال دیرتر
 
زمانی که عمرمان را دویده ایم که در فلان خیابان، خانه بخریم و فلان ماشین را داشته باشیم و از فلان مارک لباس و کیف و کفش بخریم!
 
یک روزی میرسد که می بینیم به
من فکر میکنم این خاطرات فلان فلان‌شده‌ اخر یک جا توی یک کوچه‌ی بن‌بستی،توی خوابی ، توی دستشویی حتی، ما را خفت میکنند و از پا درمان می‌آورد ، من به این‌ها از سر کوچه تا درِ خانه فکر کردم ، بعد از انکه از ماشین پراید نقره‌ای پیاده شدم که آهنگ هایده پخش می‌شد : من از لبِ تو منتظر یه حرف تازه‌م ! و من به سانِ یک احمق ، اشک‌هایم را روی گونه‌هایم حس کردم ! آیا باید هنوز این آهنگ من را یاد روزهای خاصی در سال ۹۵ می‌انداخت؟ آیا بهمن ۹۵ لعنتی نبود؟؟؟
به تاریخ سه شنبه، 24 اردیبهشت
این پست بیشترش مکالمات بی مزه ی من و استاد عشق عه و شما اصلا مجبور نیستید بخونیدش :)
ساعت آخر کلاسمون تشکیل نشد ، از دانشگاه رسیدم مرکز شهر ، میخواستم برم یه کتاب بخرم
واسه ارشد هم خلاصه درس داره و هم تست ، بچه هایی ک همراهم بودن رو پیچوندم و رفتم
کتابفروشی ، اونجا داشتم کتاب رو بررسی میکردم ، بعد یه مشاور هم اونجا بود داشتم با اون حرف
میزدم در مورد انتخاب منابع و درس خوندن که دیدم مشاور بلند شد و گرم با یه نفر سلام
حضرت صادق ع خوش همسایکی و خوش رفتاری با همسایهروزی را زیاد کند  4 کاهلی گوید حضرت صادق ع  میفرمودکه چون بنامین از دست یعقوب رفت عرضکرد بار پروردگارا بمن رحم نمیکنی چشم را گر فتی وفرزندم را که را که بردی پس خدای تبارک وتعالی باوحی کرد که اگر من اندورا یعنی یوسف وبنیامین را میرانده باشم برایت زنده شان  میکنم  ولی ایا بیا داری ان گوسفند که سر بریدی و بریان کردی و خوردی و فلان و فلان در همسایگی. تو روزه بودند و چیزی از ان بانها ندادی 6 ودر روایت دب
یه نکته ای که بعد از ازدواج متوجهش شدم اینه که وقتی با یه عروس یا دوماد مواجه میشیم چقدر باید مراقب حرف زدن هامون و اظهار نظرهامون باشیم چون می‌تونه براشون حس های اذیت کننده ای رو تولید کنه که اگه اون حرف ها نبود اصلا ایجاد نمیشد.
مثلا وقتی داره برامون از مراسمش، رسوماتشون، هدیه هاش یا هر چیزی میگه ، ما حق نداریم کامنت بدیم که : عه! ینی فلان کارو برات نکردن؟ ینی فلان برنامه رو اینطوری اجرا کردن؟ ینی در مورد خرید فلان چیز از تو نظر نخواستن؟ ینی
اوایل هفته::
مامانم:یاسمن! چهارشنبه آیین نامه داری!بشین بخون!
من:(شبش زنگ زدم یگان بش گفتم آیین نامه شو بده ببینیم چگونه کتابیست!)
من:(صبحش مجدداً زنگیدم به یگان و کاشف به عمل اومد که دیشب یادش رفته بوده کتابو بم بده! یکی از یکی داغان تریم!)
سه شنبه::
مامانم: فردا آیین نامه س!خوندی؟!
من:(کف دستمو کوبوندم به پیشونیم!) راسی یگان کتابو نیاورد مامان؟!؟ن؟!؟ بیخی هفته بعد امتحان میدم! الان آبروم میره!
بابام:نه همین فردا برو آشنا شی که ازین به بعد بشینی بخو
درگیر کارهای اداری بودم امروز. در تلاشم به یه روشی، ده دلار از هزینه‌ی تمدید پاسپورتم کم کنم. ده دلارم ده دلاره خب، به قیمت امروز، پونزده اسفند نود و هفت خورشیدی، میشه صد و سی و پنج تومن. کمی اینور و اونور شوت شدم و چون دیدم خیلی شلوغه، گفتم برم سفارشی مامان رو بخرم و دوباره برگردم که خلوت بشه. سفارشی خریدن همانا و دیدن کتاب‌فروشی همانا. سه تا کتاب برای دختران خواهر و برادرم خریدم. یکیشو در واقع مجبور شدم :| کتابش شش ورق بیشتر نداره، از این ورق
امروز شروع شده و من همه فکرای مزخرفو انداختم دور تا بتونم روز خوبیو شروع کنم یه روز پرکار و شلوغ رو. خودمو میخوام غرق کنم تو کتاب تو زبان تو عکس تو خیلی چیزای دیگه. الان دارم هگل رو میخونم چقدر به نظرم خفن اومد. دلم نمیخواد کتابو تموم کنم اما اینجوری که برنامه ریزی کردم بشینم پاش زود تموم میشه :( بعدش نمیدونم چه کتابی بخونم اگه بتونم پول بگیرم یه کتاب جدید بخرم واسه خوندن از منابع ام. زمان خیلی کم مونده چشم بهم زدن شد وسط مردادو چله ی تابستون. پا
حدود تقریبا4 صبح بود..
پاهامو تو بغلم جمع کرده بودم و میگفتم دیدی نشد! 
بغضم کرده بودم حتی قشنگگگ اشک جم بود ک اره دیدی نشد این همه خودتو این چن روز سختی دادی و اخرم اماده نشد و اینا
فلان دختر قرار بود این کار رو کنه.. فلان اقا اینو! اما هیچ کدوم نشد حتی فلان دختر هم درگیر شد نتونس
یکم گذشت صفحه گوشیم چشمک زد..نگا کردم دیدم ی غریبه تو واتساپ پیام داده..
نمیدونم کی بود
چی بود
نوشته بود : سلام خوبین؟ من فلانی ام، این پروژه رو اماده کردم نمیدونم که خوبه
وای خدا چقد این آنتونی لورن خوبه کتاباش *__* بی‌صبرانه منتظرم کتابای جدیدی ازش ترجمه شه. سبکشو خیلی دوست دارم. داستان‌های معمایی مینویسه، و در طول داستان تو رو مثل یه کارآگاه با سرنخ‌ها جلو میبره. اما تفاوت خیلی بزرگی که با بقیه‌ی داستان‌های معمایی داره اینه که نه قتلی رخ داده، نه دزدی‌ای شده و نه به طور کلی جرم و جنایتی در کاره. یک شیء واسطه میشه و در دست غریبه‌ها میچرخه. داستان‌ها با وجود اینکه کاملاً رئال هستند، یک‌جور معجزه در درونشون
یا نورُ یا قدّوس
 
سلام دوستان جدیدا یه چالشی رو آقاگل راه انداختن که به نظرم چالش جالبیه، نامه واسه یه شخصیت کارتونی یا شخصیت کتاب و کلا شخصیت غیر حقیقی که دوسش داریم بنویسیم.
و خب من چون دست به نامه نوشتنم خوبه و کلا از اینکار از بچگی خوشم میومد باعث شد بدون اینکه کسی دعوتم کنه خودجوش وارد این چالش بشم
ادامه مطلب
 
 
 
 
       
 
                 امیر کرمانی، دانشیار دانشگاه برکلی
 
۱- اولین زشتی ما که در این دو هفته خودش را به طور کامل نمایان کرد، نظام مسئولیت‌ها و حقوق و وظایف ما بود. 
 
نظامی که در آن به گاه تصمیمات سخت افراد از نقش خود در اتخاذ آن تصمیم شانه خالی می‌کنند و با ادعای واگذاری تصمیمی به فلان وزیر و فلان فرد، و یا عدم موافقت (قلبی) شان با آن تصمیم، دامن خود را مبرا از هزینه‌ی اشتباهشان می‌دانند. قطعا تا روزی که معلوم نشود بالاخره در کشور چه
پزشکی از بستگان ما، حدود بیست و یک سال قبل، سفری به قم آمده بود. ایام عاشورا بود. این دسته و عَلَم و کُتلی را که در قم راه می انداختند دید. به خانه ما آمد. دیدم خیلی ناراحت است. گفت فلانی، آخر اینجا را حوزه علمیه، عاصمه تشیع می گویند؟ اینها چیست که در حضور علما و در پایگاه مراجع دینی درست کرده اند؟! گفتم راست می گویی؛ علتش این است که اینها وظیفه خودشان را درست انجام نمی دهند؛ روشنگری نمی کنند. اما در عین حال، به تو بگویم که برانداختن این کارهای نا
 
یک سالی بود که با ایگور سیبالدی آشنا شده بودم و مطالب چند سخنرانی که از او دیده و شنیده بودم، داشت مدام در موارد مختلف برایم تکرار می‌شد و چند بار پیش آمده بود که بعد از خواندن فلان کتاب یا دیدن فلان فیلم یا شنیدن فلان حرف یا رخ دادن فلان اتفاق، بگویم «اِ! این همونه که سیبالدی می‌گفت!».سیبالدی، نویسنده و مدرس ایتالیایی-روس با تحصیلات و تحقیقات و تالیفات در رشته‌های زبانشناسی، الهیات، فلسفه و ادیان است که کنفرانس‌ها و سمینارهای متعدد و مخ
سم الله
 
چند جمله خطاب به دوستان ولایی و انقلابی
 
شاید هر کدام از ما حدس‌هایی راجع به سخنانی که قرار است امروز حضرت‌آقا در خطبه‌های نماز جمعه داشته باشند بزنیم؛ یا دوست داشته باشیم ایشان فلان‌‌چیزها را فلان‌طور بگویند...این‌ حدس و آرزوها لزوماً بد نیستند؛ ولی یادمان باشد «جایگاه» ها را فراموش نکنیم... اگر برخی صحبت‌های ایشان برخلاف حدسیات یا میل‌های ما بود، جا نخوریم و جا نزنیم!ما هستیم که تکلیف‌مان تبعیت از ایشان است.
علامه حسن‌زاد
❣هی می نشینیم می گوییم:
اگر خوشگل تر بودم...
اگر پولدار تر بودم...
اگر در یک شهر دیگر زندگی میکردم...
اگر از کشو‌‌ر خارج میشدم...
اگر یک دهه زودتر بدنیا آمده بودم...
یا اگر الآن برای خودم اسم و رسمی داشتم،
لابد اِل میشد و بِل میشد!
 
ولی این خبرها نیست و ما این را دیر میفهمیم شاید ده ها سال دیرتر
 
زمانی که عمرمان را دویده ایم که در فلان خیابان، خانه بخریم و فلان ماشین را داشته باشیم و از فلان مارک لباس و کیف و کفش بخریم!
 
یک روزی میرسد که می بینیم به
سلام
خیلی سخت  و غیرقابل باوره که بعد چندین سال تلاش و محبت خراب بشه
خراب بشه یعنی مجبور باشی از نقطه صفر شروع کنی..
حال آدم های ورشکسته رو دارم
دیدی گاهی به گذشتت نگاه میکنی میگی واقعا چه توان و قوتی داشتم و الان ندارم
مثلا اگه برگردم به فلان سال دیگه نمیتونم فلان کارم رو انجام بدم..
منم خیلی برام سخته از نقطه صفر شروع کنم..
خواب مفید ندارم
زندگی مفید ندارم
همش اذیت شدنه همش عذابه
وبلاگم شده سراپا انرژی منفی خخ
روزهای بدی رو میگذرونم دعام کن
چو
1
برای اولین بار بود میتینگ های این جوری شرکت می کردم و خب احتمالن آخرین هم باشه. در وهله اول چنین میتینگ ای به عنوان اولین تجربه انتخاب خوبی نبود چرا که شلوغ بود و من فقط یک نفر رو می شناختم. شلوغی باعث دسته دسته شدن افراد حاضر شده بود. علاوه بر این احساس عدم تعلق به چنین جمع هایی و دغده مشترک نداشتن خیلی اذیتم کرد.
2
نشانه ها بسیار مهم هستند. اینکه فلان چیز همیشه با فلان چیز اتفاق می افتد، سبب می شود هنگام دیدن یا انجام دادن الف، سریعن و بدون فک
چقدر متمرکز شدن رو ضعف ها خاکستری‌ه. هر چقدر که خوش‌بین و مثبت و آخ‌جون قراره یه آدمی بشم که فلان ضعف رو نداره، همون قدر هم زودتر زمان بگذره و آدمی بشم که فلان ضعف رو نداره میشی. تاب گذر زمان رو نداری. تاب این وسط ها رو نداری. اول x رو برطرف می‌کنم بعد y. بعد z رو میخرم بعد فلان می‌کنم. و دوری از همه‌شون و خسته میشی. بدتر از این ها ضعف هاییه که نیاز به تلاش نداره. نیاز به گذر زمان داره. اونوقته که زمان نمیگذره.
 
 
+چقدر آروم شدم ناگهان.
++د کتره مسی
کتاب جامعه شناسی و دینیم به وضعیتی دچارن که اگه دست کسی بیفتن میتونه ازشون به عنوان مدرک ارتداد استفاده کنه و اصلا اگه دیگه خیلی معتقد باشه در جا تو خیابون اعدامم کنه:))
انقدر من اظهار لطف کردم توشون یعنی:)) 
گاهی خودمم به خودم میگم خاک تو سرت این چه وضعشه آخه؟:)) ولی خب آدم نمیشم که. خلاصه اگه من مردم اول این دو تا کتابو بسزونید بعد اینجا رو حذف کنید:))
.
پ.ن1: در نقش یک عنصر تخریبگر و از اونجایی که موفق نشدم در عرصه های دیگه ی خانواده اندیشه ی برابر
1
برای اولین بار بود میتینگ های این جوری شرکت می کردم و خب احتمالن آخرین هم باشه. در وهله اول چنین میتینگ ای به عنوان اولین تجربه انتخاب خوبی نبود چرا که شلوغ بود و من فقط یک نفر رو می شناختم. شلوغی باعث دسته دسته شدن افراد حاضر شده بود. علاوه بر این احساس عدم تعلق به چنین جمع هایی و دغده مشترک نداشتن خیلی اذیتم کرد.
2
نشانه ها بسیار مهم هستند. اینکه فلان چیز همیشه با فلان چیز اتفاق می افتد، سبب می شود هنگام دیدن یا انجام دادن الف، سریعن و بدون فک
خب آبان هم تموم شد! توی آبان چالش ۳۰ روز ۳۰ ساعت کتابخونی رو داشتم. ۷ روزش رو کتاب نخوندم. در کل ۱۰ تا کتابو تموم کردم. و بعد از به مدتی که از کتاب دور افتاده بودم چالش خوبی بود برام. 
اما بریم سراغ چالش آذر : 
برای این ماه قصدم اینه هرروز حداقل دو ساعت درس بخونم. و اگه مجموع ساعات مطالعه‌ی درسیم در پایان ماه به ۱۲۰ ساعت برسه ( یعنی دو برابر چالش) ، یه جایزه به خودم میدم. هنوز تصمیم نگرفتم چه جایزه‌ای. راستش نمیدونم چه چیزی میتونه خوشحالم کنه. یکم پ

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها