عجیب!
۱:۲۳
یک ساعت دیگه احتمالا داخل اتوبوس اول هستم یا در راه رسیدن به اتوبوس دوم. شاید هم نشسته تو دومی منتظر حرکت به صحبت کردن مردم گوش بدم. معلم ریاضی حرف می زنه انگار همه چی فراموشم باشه، متوجه چیزی نمیشم.
دستم خستست.
۱:۲۵
اگه این آخرین لحظات زندگیم باشه من الان زندانیم.
۱:۲۹
اگه نمیرم بد میشه، معلم ریاضی حرف می زنه اگر نمیرم باید امتحانشو بدم. یکی دو تا سرفه ی زشت کرد انگار که بچه گربه یه استخوون بزرگ بالا بیاره. یکی آه میکشه انگار مسریه؛ پش
فردا یه روز جذاب و خاصه. خیلی خیلی خاصه! مخصوصا برای آرینی که ۱۸ سال پیش توی همچین روزی به دنیا اومده =))
داداچ مقدم شما را به کرهی زمین تبریک میگم D= ایشالا امسال به هرچی که میخوای برسی و بیشتر از هر وقت دیگه از ته دلت قهقهه بزنی ^_^
پ.ن: نمیدونی با چه مشقتی فهمیدم چندمه تولدت :/ و البته با فداکاری شیدا که اومد بهت تبریک گفت :دی
جمعه یه تونله تا چشم باز میکنی ذهنت شروع میکنه به تصویرسازی پیش خودت حساب میکنی الان چه سالی هست من چندسالمه امروز چندمه چه ماهی هست از در اتاق که بیرون میری قرار هست کیو ببینی چه صدایی بشنوی کی سفره صبحونه رو پهن کرده عطر چایی و صدای سماور قرار تو رو به چه زمانی ببره کی قراره بغلت کنه ... جمعه یه تونل بدون چراغه که حسابی قراره کش بیاد
همشهری همسر وقتی متوجه مشکل ما شد با مسئول مغازههای هوایی صحبت کرد... و گفت که طرف گفته شنبه بیاین تا براتون اوکی کنم و کارگاه نجاری رو تحویلتون بدم. حالا که همسر رفته گفتن نچ! باس صبر کنید تا مزایده! :/ و من واقعا نمیدونم چرا این پترن "اول امیدواری صد در صد و بعد ضد حال زدن" تو تمام گزینههای ما داره اجرا میشه!؟
مهمونام گفتن هفته بعد اوایل هفته میان. یکی دوستامم که با همسرش مشکل حاد پیدا کرده و ممکنه هوس کنه چند روزی بیاد پیش من... و ما اتاق خالی
آدمی که میخواهد دنیا را تغییر بدهد، اگر عاقل باشد میفهمد که برای این کار زیادی کوچک است؛ آن وقت تصمیم میگیرد خودش را عوض کند (او دچار سندرمی است که بر اساس آن، بالاخره یک چیزی باید بهتر شود). آدمی که آن که طور که باید، نمیتواند خودش را عوض کند، راه میرود و از تغییر نکردن دنیا حرص میخورد و خودش را به اندازهٔ خودش مقصر میداند. آدمی که تغییر نکرده، از بقیه میپرسد:«شما چطور میتوانید انقدر خوب با اضطرابِ تغییر ندادن دنیا، با هولِ عوض
با یه آرامش واقعی دارم کار میکنمو از صبح کلی از کتابمو خوندم و جلو بردمش و بعد از مدتها با لذت کتابو دست گرفتم. یعنی انگار تنش داشتم سر کتاب بیچاره خالی میکردم. امروزم شاید یه مقاله بخونم در مورد عکاسی نمیدونم چرا اینقدر لذت میبرم از انجامش تو این روزا. حالو هوای تابستونو دارم. چقدر خوشحالم داره میاد. امروز فقط کتاب نمیخونم میخوام عکس ببینم زبان بخونم فیلم ببینم مقاله بخونم و کتابم جلو ببرم. دلم میخواد حال کنم با زندگیم. که خب حال کردن منم این
دروغ چرا؟ اگر تو رودرواسی خودم نمونده بودم هیچ نمینوشتم, اعصابم به هم ریخته تر از این حرفاست و توی سرم بعد از چند روز مداوم مهمونداری, اون هم از نوع زیادی که چند روز پشت سر هم میمونند پر از صدا و هیاهوست.
البته الان در سکوت و خنکا نشستم و مینویسم ولی خب هیچ از خشمم کم نمیکنه.
میتونم صبر کنم تا صبح بشه, که فردا صبح من دختری هستم با ماگ قهوه در دست و با لبخند ژکوند, درحالیکه ضد آفتابش رو میزنه به فایلهای صوتی دکتر شیری گوش میده, سر راه پیراشکی و شیرک
راه بگشا که ز این غمکده افسرده منم
راه بگشا تا که من شیشه ی غربت شکنم
ای دریغا، حسرتا، آه که در نصفِ جهان
دل بریده ز همه عالم و دل مرده منم!
| اصفهان؛ چهارباغ؛ حوالی غروب |
توی چهارباغ نشسته بودیم و به درخت های پاییزی پوش چشم دوخته بودیم، بی هیچ حرفی. دلم گرفته بود. آسمون دلگیر غروب هم دلتنگ ترم کرد. ماحصلش شد شعر بالا. وقتی تایپش توی نوت گوشیم تموم شد، ازش پرسیدم امروز چندمه؟ گفت ٢٠ آذر. به محض شنیدن ٢٠ آذر چشم هام از تعجب گرد شد!
خاله ام معتقده که
صبح که پا شدم یادم نبود دوازدهمه.
گوشی رو که برداشتم و تاریخ رو دیدم، و بعد از اون پستای بعضیای دیگه رو، استرس ریخت تو جونم.
فردا کنکور داره. دخترعمه.
اصلا نمیدونم من چرا این قدر استرس دارم. پارسال هم پسرعمو کنکور داشت، اما عین خیالم نبود. اصلا نمیدونستم روز کنکور کیه. چند سال پیش هم که دایی کنکور داشت، با این که طبقه بالا بود اصلا نفهمیدم کی رفت، کی اومد، کی قبول شد. اما امسال، دلپیچه گرفتم. دارن تو دلم رخت میشورن.
شاید امسال بالاخره ی
چند بار گمش کردم . می پرسی چه را ؟ ایام هفته را . گاهی نمی دانم چه روزی است و گاهی نمی دانم چندم است . جایشان مدام عوض می شود. بازیگوش اند و فرّار . نه این یکی مراعات آدم را می کند و نه آن یکی ملاحظه . تا چشم به هم می زنی روز گذشته و هفته آمده . و تا ماتحت خود را بجنبانی چهارتا بچه ی تُخس نارنجکی را همانجا زیر ماتحت ات منفجر کرده اند که یعنی : « آهای ! کون گلابی ... بجُنب سال تموم شد ! ... » و این یعنی یک سال دیگر به سرعت برق و باد گذشت .
« آهان ! راستی
هدهد دیروز میگفت "ایشالا یه روز جبران میکنم برات، یه روز که مهمون داشتی و دست تنها بودی، میام خونهت و برات آشپزی میکنم و ظرف میشورم و..." منظورش وقتیه که ازدواج کرده باشم و خونهی خودم باشم. نمیدونم بار چندمه اینو گفته، ولی فکر کنم زیاد ازش طلبکار باشم، ذخیرهشون میکنم که بعدا استفاده کنم :)))
حدودا بیست تا مهمون داشت برای ظهر. ساعت هفت بهش میگم نمیخوای پاشی از خواب؟ میگه یه غذاست دیگه، کاری نداره :|| واقعا هفت تا دوازده برای آماده
دروود
امروز تا 10 خوابیدم. بعدش کمک مامانم کلی سبزی پاک کردم و خونه رو تمیز کردم. ولی کلی خسته شدم. توانم کم شده واقعا. خوابیدم تا 6 دوباره.
بعدشم رفتم فیلم خریدم و us رو با خواهری دیدم. اون چیزی نبود که فکر میکردم. 20 تا فیلم خریدم. این هفته در پیش به دردم میخوره!
+ فردا نوبت سوم شیمی درمانیه. با اون هیدروکسی اوره های لعنتی. معده درد هایی که توراهن احتمالا... سه یا چهارشنبه هم نوبت اول پرتو درمانیه!
هفته ای بس زیبا در پیش دارم. پر از درد و استرس و البت
نخ پشت نخ
دود پشت دود
میخوام اتاق رو پر کنم از بوی سیگار تا دیگه بوی ادکلنتو نتونم تشخیص بدم لای تک تک خاطراتی که باهم توو این اتاق گذروندیم. میخوام یادم بره دستات رو ، عمق بی پایان گرداب مردمکت رو و خب ... نوت صداهات رو
یادش بخیر یه روزایی صباش انقدر باهات توو خیابونای این شهر بالا پایین می رفتم که دیگه شبارو نمی فهمیدم از خستگی چجوری میگذشتن ولی خب الان تازه طولانی بودن شب هام رو با جزء جزء وجودم حس می کنم.
اوایل خیلی برام سخت بود ...
وخــــــب ا
این روزها مثل همیشه ارزومه برام دعا کنی تا خوب بشم هنوز یادم هست هر وقت دعا میکردی چقد زود جواب میداد و زود براورده میشد
لطفا هرجا رفتی دعا و یا هر وقت دلت شکست برام دعا کن
اما در باره روز تولدت من خیلییییی میخوابم بعضی وقت ها دو روز پشت سر هم برای همین کلا تاریخ رو گم کردم از اونجایی که همش خونه هستم و جایی تمیرم روز های هفته رو هم گم کردم خدایش نیازی هم ندارم بدونم چندم هست یا چند شنبه، حتی رفتم شهر شکلات از این ویپ ها بخرم اومدم تاریخ بزنم پرس
عصر زودتر اومدم بیرون ؛ رفتم ظروف یک بار مصرف و دستمال برای مغازه خریدم . از مغازه ی لوازم یکبار مصرف بیرون اومدم یک صدای اذون ِ خیلی قشنگ میاومد شبیه به صدای اذان انتظار ِ روح الله کاظم زاده .
گفتم حالا که وضو دارم و نزدیک به دو ساله مسجد نرفتم برم ببینم این اذون رو کی میگه یه نمازی هم بخونم . وقتی رفتم دیدم اتفاقا یه پسر جوانه که مشتری رستوران خودمون هم هست . بهش گفتم به خاطر صدای اذون تو اومدم . نماز رو خوندیم و اومدیم بیرون.
سر چاراره دیدم یه د
حمایت از جمله چین
کمپین حمایت از سازنده جمله چین و روند ساخت
امروز در روند ساخت جمله چین به نتایجی رسیده ایم که ارزشمند هستند و نشان دهنده قدرت برنامه نویسی ایرانی است . با اینکه تماما انگلیسی می باشد اما ایرانی های فارسی زبان در زمینه برنامه نویسی پیشتازند . امیدوارم در این شرایطی که هم باید بیکدیگر کمک کنیم نرم افزار جمله چین من به شما کمک کرده باشد . امیدوار باشید که در نسخه های بعدی این نرم افزار شامل تحولات بسیاری می شود . من خودم به شخصه
حمایت از جمله چین
کمپین حمایت از سازنده جمله چین و روند ساخت
امروز در روند ساخت جمله چین به نتایجی رسیده ایم که ارزشمند هستند و نشان دهنده قدرت برنامه نویسی ایرانی است . با اینکه تماما انگلیسی می باشد اما ایرانی های فارسی زبان در زمینه برنامه نویسی پیشتازند . امیدوارم در این شرایطی که هم باید بیکدیگر کمک کنیم نرم افزار جمله چین من به شما کمک کرده باشد . امیدوار باشید که در نسخه های بعدی این نرم افزار شامل تحولات بسیاری می شود . من خودم به شخصه
•جروبحثشان سر یک چیز بیخود بود و از جایی که میدانستند این تهدید و خط و نشان کشیدنهاشان برای یکدیگر، دیگر روی احساسات من اثر ندارد، لذا از مستر به عنوان سفیر سوییس استفاده میکردند. اگر فکر میکنید اینجور وقتها هم من اتریشبازی درمیاورم و میانجیگری میکنم باید بگویم که سخت در اشتباهید. راستش من گینهی بیسائویی بیش نیستم.قبلترها روسیه بودن جواب میداد حالا اما نه. داشتم میگفتم، نشستهبودم و کف پاهام را به میلههای بخار
یه ختم صلوات گرفتم، قبل اذان مغرب باید میگفتمش. عصر شروع کردم یخچال تمیز کردن، سیزده دقیقه به اذان یادم اومد صلواتها رو نگفتم. نمیتونستم آشپزخونه رو به حالت انفجار ول کنم، همونجوری شروع کردم به فرستادن صلواتها به فضا! اما من خیلی فراموشکارم در این مورد. هفت تا میگم میرم رو هشتمی، یادم میره چند تا شد :| حتی وقتی با انگشتهام ذکری چیزی میگم، یادم میره الان این دست سومه، چهارمه، چندمه :| بنابراین با تکههای یخچال برای خودم یادآور تنظیم
گمونم همین که نمدونم امروز روزِ چندمه نشونه خوبیه. هر چند خودم هم متوجه نمیشه روزا چجوری شب میشن و شبا تموم میشن و صب میشن.
حالا نشستم و اون فِلَش لعنتی به تلویزیونه، عادت کردم به شکسته شدن سکوت خونه با موزیک. بدون این یه نمه صدا هم احتمال جنون میره! دسته گل نرگسی که برای خودم خریدم پژمرده شده و دیگه بویی نداره. چایِ یخ کرده سیاه شده میخورم، هایپ و نوشابه و خرت و پرت و گاهی گوش خودم رو میگیرم و مجبور میکنم خودمو به خوندن یه مبحث. گاهی هم همینجا چ
سلام. این پست صرفا جهت تخلیهی ذهنمه، یه سری حرفا و فکرایی که چند هفتهس جمع شدن.
از اول هفته، صبحا که وارد دانشگاه میشم یه کوچولو راهمو دور میکنم که چهار تا درخت بیشتر ببینم! آخه دیروز و پریروز هوا خیلی خوب بود، حیف نبود سریع بپرم تو آزمایشگاه پشت میزم، جای اینکه چند دقیقهای قدم بزنم تو هوای خنک و بارونی صبح، رو برگهایی که هنوز جمعشون نکرده بودن...؟
دیروز با خودم فکر میکردم چرا باید اینقدر سخت بگیرم یا اجازه بدم بعضی همکلاسیای خر
فکر میکنم ساعت حدود های پنجو نیم بود که بیدار شدم. بالاخره امروزم بعد چند روز تونستم و از پسش بر اومدم هرچند به بهترین خودم نرسیدم :دی که ساعت چهار بیدار شم. اما خب پنج هم بهتر از ده صبحه. بیخیال. امروز کلی کار داریم من باید عقب موندگیامو بهشون برسم. بشینم ببینم اصلا چیکارا باید انجام بدم. کتابمو کلی باید جلو ببرم. فرانسه عقبم تا درس شیش رو باید مرور کنم زبانم انجام بدم تافلم درس دو گیر کردم. و باقی کارا. تازه لباسم باید بشورم. :/ امروز چندمه؟ اصل
قطعی اینترنت به همه ما لطمه زده. آمار دقیق نداریم ولی قطعاً میلیونها کسب و کار اینترنتی داریم که در این روزها از کار بیکار شدند. قطعی اینترنت به تقریباً تمام کارهای اقتصادی و مشاغلی که نیازمند ارتباط با مردم و بازار هستند آسیب جدی وارد کرده است. دانشگاهها معطل ماندهاند و ارتباطات علمی و اقتصادی و تجاری مختل گردیده است.
خیلی از کسب و کارها جوان و نوپا هستند. و طبیعتاً یک روز هم براشون یک روزه! اینترنت قطعه و راه درآمد ما سد شده. اما در مقابل
زمان برای من متوقف شده و انگار که امروز همون 7-8 اسفند ماه و هنوز به عید مونده ، خرید عید باید کنیم ، لباس عید بخریم ، مسافرتمون رو بریم و من به نهالهایی که پارسال کاشتم سر بزنم اما امسال عید جور دیگه ای رقم خورد ، نه عیدمون عید بود و نه سالمون ، امروز چندمه ؟23 فروردین 1399 ، زمان برای من متوقف شده و هنوز باورم نشده که امسال یه سال عجیب بود.
اما روز سال تحویل با اشنایان و اقوامی که امکانش بود ارتباط تصویری داشتیم و خوب بود ، یعنی فوق العاده ، منتها
با وجود دردی که توی تنش پیچیده بود میتونست کسی که اسمش رو صدا میزد و به سمتش میومد حس کنه. از یادآوری چند لحظه قبل لرزید و کمی نفس کشید تا بهتر بشه .بدن گرفته و خشکش رو تکون داد و شنیدن صدای استخون هاش لرزی به تنش انداختهمه چیز اینقدر سریع اتفاق افتاده بود که حتی خودش هم نمیدونست چطور الان توی این نقطه گیر افتاده.《در کوفتی رو باز کن》امروز چندمه چه ماهی بود؟احساس باختن میکرددر یک نگاه تار و خسته بازی تموم بود.اگه این فقط یه بازی بود میخواست دوب
سلام و عرض ادب خدمت مردم کشور دوست داشتنی ایرانقصد داریم در این قسمت به موضوع جالبی بپردازیم و آن انتخاب درست یک خانه است . این موضوع به طور مستقیم با آرامش در زندگی روزانه سر و کار دارد . این که بخواهیم حتما یک خانه ی بزرگ داشته باشیم در اینصورت احساس آرامش خواهیم کرد قطعا حرف اشتباهی است . گاها خانه هایی طراحی و اجرا می شوند و یا دکوراسیونشان چیده می شود که بسیار بی روح هستند و انگیزه زندگی کردن رو از افراد آن خانه می گیرد . انتخاب درست خانه م
اوایل آبان ماه یک روز الینا از مدرسه اومد و معلوم بود سرحال نیست. از ما اصرار که بگه چشه و از او انکار. بالاخره دو شب بعد گفت ناظمشون وقتی الینا سر جاش سرپا وایستاده بوده ولی به قول خودش اصلا حرف نمیزده توپیده بهش و بردتش دفتر و هر چی دق و دلی داشته رو الینا ذله گوار:/ ما خالی کرده و بهش گفته یه بار دیگه تکرار بشه پروندهتو میدم زیر بغلت و میفرستمت اداره.من اون شب سه ساعت سخنرانی کردم برای الینا که مدرسه شما فلان قدر کلاس داره و همین کلاس
دخترکی راه راه قسمت اول .
ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
درباره این سایت